شوفر سومی که تا آن وقت همه اش چرت زده بود و چیزی نگفته بود ، کاکا سیاه براق گنده ای بود که گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لب هایش نشسته بود . سر و رویش از گل و شل سفید شده بود . این سه تن با کهزاد که پای پیاده راه افتاده بود رفته بود بوشهر ، از پر شب سحر توی باتلاق گیر کرده بودند و هر چه کرده بودند نتوانسته بودند از تو باتلاق بگذرند . سیاه مانند عروسکی مومی که واکسش زده باشند با چهره فرسوده زنجیرده اش کنار منقل و وافور و بطر عرق چرت میزد . چشمانش هم بود . لبهایش مانند دو تا قلوه رو هم چسبیده بود . رختش چرب و لجن مال بود . موهای سرش مانند دانه های فلفل هندی به پوستش چسبیده بود . رو موهایش گل و لجن نشسته بود . هر سه چرك و لجن گرفته بودند . صدای ریزش باران که شلاق کش روی چادر کلفت آب پس نده کامیون میخورد مانند دهل تو گوششان میخورد. هر سه تو لك رفته بودند ، کلافه بودند . و آن دو تای دیگر هم که با هم حرف میزدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت و کور دور هم نشسته بودند . گوئی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند . اما هنوز لبهای عباس آهسته به هم میخورد . داشت با خودش حرف میزد . اما صدایش گم بود . صدا که از گلویش در میآمد تو غار دهانش میغلئید و جذب دیوارهایش میشد . بعد سرش را مانند آدم - های زنده از توی گریبانش بلند کرد و وافور را از پای منقل برداشت و گذاشت کنار آتش . بعد صدا از توی گلویش بیرون آمد و گفت :
« این یه دونه بسم میریم تا ببینیم این روزگار لا کردار از جونمون چی میخواد . جونمون نمیسونه راحت شیم . »
يك خال آبی گوشه مردمك بى نور چشمش خوابیده بود ؛ روی چشم چپش . آبله صورت لاغر استخوان در آمده اش را خورده بود . بینیش را گوئی با گل ساخته بودند و هر دم میخواست بیفتد جلوش تو آتش . چشم هاش کلاپه ای بود . به آتش منقل خیره بود . مانند اینکه به صدای دور اتومبیلی که با ریزش باران قاتی شده بود گوش میداد . حواسش آنجا تو کامیون نبود . چهار تا کامیون خاموش توی باتلاق خوابیده بودند . لجن تا زیر شاسی هایشان بالا آمده بود . مثل اینکه سالها همانجا سوت و کور زیر شرشر باران خشکشان زده بود . تاریکی پر پشتی آنها را قاتی سیاهی شب و پف نم های ریز باران کرده بود . دانه - های باران مانند ساچمه های چهار پاره تو باتلاق فرو میرفت و گم می شد . روی باتلاق تاریکی ولجن گرفته بود . مانند دیگی بود که چرم و کهنه و آشخال توش میجوشید .
هر چهار کامیون بارشان پنبه بود . شوفرها نیمی از عدل های يك کامیون را ریخته بودند پائین توی لجن ها و برای خودشان تو کامیون عقبی جا درست کرده بودند . کف کامیون را با چند عدل پوشانده بودند تا زیر پایشان نرم باشد .
عباس تو منقل یه وافورش نگاه میکرد . تخم چشمهایش درد میکرد . سر كوچك مکیده شده اش روی گردنش سنگینی میکرد ؛ انگار زورکی نگاهش داشته بود . آهسته مانند آنکه تو خواب حرف بزند گفت :
و تو این آب و هوای نموك اگه آدم اینم نکشه چیکار کنه ؟ رطوبت مغز استخوون آدم رو میخیسونه . ببین سیگار چجوری از هم وامیره . یه ذره خاکستر نداره . تنباکوش مثه چوب میسوزه . نمیدونم این چه حسابییه که از کاززون که سرازیر میشی مزه این ترياك عوض میشه . گمونم سال رطوبته . تو بندر عباس نمیدونی چه نشئه ای داره . اکبر آقا بندر عباس که رفتی ؟ ای خدا خراب کنه این بندر عباس که منو شش ماه روزگار کترومم کرد . شش ماه زمین گیر شدم . اگه این ترياك نبود من تا حالا هفت کفن پوسونده بودم . یه دختر به بندر عباسی دوازده سیزده ساله ملوسی تو شقو ، صیغه کرده بودم . این دختر زبون بسته مثه عروسك آبنوس بود . مثه پروونه دورم میگشت . اونم پيولك گرفت . منم پيولك در آوردم . اول من در آوردم . دیگه خوب شده بودم که اون افتاد . اما او دیگه پا نشد . رشته تو پاش پاره شد ، پاش باد کرد . چرك كرد . یه بوئی میداد که آدم نمی تونس پهلوش بمونه . بابا نقش میگرفتن فایده نداره خوب نمیشه . آخرش مرد . من هنوزم جاش تو پامه . هیچی واسیه پا درد از این بهتر نیس . لامسب دوای همه دردیه مگه دوای خودش . »
سیاه و شوفر دیگر خاموش نشسته بودند . سیاه به فانوس بادی که لوله اش از دود قهوه ای شده بود نگاه میکرد . دود ، تیزکی از گوشه فتیله اش بالا میزد و تو لوله پخش میشد . اکبر ته ریش خارخاری داشت . سر و رویش لجن گرفته بود . هیکلش گنده و خرسکی بود . از سیاه گنده تر بود . کله اش بزرگ بود . دهنش گشاد و تر بود . همیشه گوشه دهن و لبهایش تریود . لبهایش از هم جدا بود و خفت روی دندانهایش خوابیده بود ، مثل ليفه تنبان . گوشه های چشمش چرولك خورده بود . لب های چر میش از تو صورتش بیرون زده بود . او همیشه در حال دهن کجی بود .
حرف های عباس که تمام شد اکبر باز گوشش پیش عباس بود . دلش میخواست باز هم او برایش حرف بزند . صدای ریزش باران منگش کرده بود .
آهسته يك ور شد و دستش را کرد توی جیب کتش و يك قوطی حلبی کوچك بیرون آورد . کمی بلاتکلیف به آن نگاه کرد ، سپس با تنبلی و بی شتاب آن را چند بار زد کف دستش و بعد درش را واکرد . آن وقت با دو انگشتش مثل اینکه بخواهد چائی را نیشگون بگیرد ، يك نیشگون تنباکو خوراکی از توی آن بیرون آورد و گذاشت زیر لب پائینش و قوطی را گذاشت جلوش رو زمین بعد با کیف لب و لوچه اش را جمع کرد و تف لزج زردی با فشار از گوشه لبش پراند روعدل های پنبه . بعد دست کرد تو جیبش و يك مشت شاه بلوط در آورد و ریخت جلوش . آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد . عباس از صدای بهم خوردن آتش چرتش درید چشمانش را باز کرد . از دیدن بلوط ها اخمش رفت تو هم و با صدای خفه بی حالی گفت : « اینا دیگه چیه میخوری ؟ پیسی خودمان کم نیس که بلوط هم بخوریم . قربون دسات آتیشارو ویلون نکن که بسکه فوت کردم کور شدم . » . اکبر تنباکوی توی دهنش را آهسته و با لذت مك میزد و آبش را قورت میداد . بوی ترشال پهن مانند آن تو سر و کله اش دویده بود . مزه دبش و برنده اش را تو دهنش مزه مزه میکرد .
باز عباس وافور را از کنار منقل برداشت . همانطور که سرگرم چسباندن بست بود گفت : « آدم از کار این آدم سر در نمیاره . نمیدونم چش بود که دائم میخواست بره بوشهر . بگو آخه پسر واجب بود که ماشین مردمو تو بیابون زیر برف و بارون بذاری پای پیاده بزنی بمثیله بری بوشهر ؟ تو که دو روز صب کرده بودی فردا هم صب میکردی آفتاب میشد زنجیر میبستیم رد میشدیم . این بی چیز نبود . یه چیزیش بود . حواس راس و درسی نداشت مثه دله و دیوونه ها شده بود. دیدی چه جوری چمدونش رو ورداشت با خودش برد ؟ گمونم هر چه بود تو همین چمدونش بود . تو چی گمون میکنی ؟ » اکبر با دلچرکی و اخم و لبهای بهم کشیده ، گفت : « هیچکه مثل من این کهزاد را نمیشناسه . من دیگه کهنش کردم . خدا سر شاهده اگه هفت پر کته هند بگردی آدم از این ناتو تر و نارو زن تر پیدا میکنی. تو او را خوب نمیشناسیش . این همون آدمی بود که سه سال یاغی دولت بود تفنگ امینه رو ورداشت و زد به کوه و کمر . هر چی کردن نتونستن بگیرنش . بعد که بقول خودش دلش از تو کوه و کمر گرفت ، اومد تو آبادی دله دزی . رئیس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بس به تخمش . میخواس بکشتش . اما نمیدونم کهزاد چجوری زیر سیبیلش چرب کرد و ول شد . اینجوری نیس . حالا به حساب بشماش ریخته . این آدم دزیها کرده ، آدم کشته . برای شوفرا دیگه آبرو نذاشته . گمون میکنی تو چمدونش چه بود ؟ منکه ازش نمیترسم . قرباك بود . قاچاق قرباك میکنه . حالا فهمیدی ؟ »
سیاه خیره و اخمو به فتیله چراغ بادی نگاه میکرد . به دود فتیله که گاهی صاف و راست و گاهی لرزان و پخش هوا میرفت نگاه میکرد . از حرفهای آندو تا خوشش نمیآمد . دلش میخواست صبح بشود باز همه شان بروند زیر ماشین گل رویی کنند و تمامش از ماشین حرف بزنند اما از کهزاد بد نگویند . از اکبر بیشتر دلخور بود .
عباس لبهایش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك میزد ، اما دود بیرون نمیداد . هولکی و پر اشتها مك میزد . تمام نیرویش را برای مکیدن بکار میبرد . گوئی بیرون زندگی ایستاده بود و زندگیش را چکه چکه از توی نی می مکید . از حرفهای اکبر تعجب نکرد . سخنان او میرفت تو گوشش و در آنجا پخش میشد و همانجا گم میشد . فکرش پیش کار خودش بود . در زندگیش تنها يك چيز برایش جدی بود و معنی داشت : ترياك بكشد و گیج بشود . همین . لب هایش مثل بادكنك پر و خالی میشد . با حوصله تمام ، مانند اینکه بست اولش باشدگل آتش را چند بار روی حقه مالید و سرش را بالا کرد . آن وقت لوله بی رمق دود از میان لبهایش بیرون داد . دود را با گرفته گیری و گداگری ، مثل اینکه به زور بخواهد چیز پر بهائی را از خودش جدا کند، به هوا فرستاد . بعد نگاه گنگی به شوفری که تنباکو تودهنش بود کرد . گوئی او را تازه دیده بود بعد به او گفت : « نگو که با خودش ترياك داشت و بروز نمیداد، اکبر باز هم روی عدلهای پنبه تف کرد و گفت : « حالا یه وخت نمیخواد تو روش بیاری . مرد که خیلی زبون نفهمه . من نمیخوام دهن بدهنش بدم . دیدی از شیراز تا اینجا من همش ده کلمه حرف باهاش نزدم . این همیشه با خودش از شیراز و آباده ترياك میاره بوشهر . تو بوشهر عربای کویتی و بحرینی ازش میخرن با بهش لیره میدن با رنگ . همونجور که رنگ پیش ما قیمت داره ترياکم پیش اونا قیمت داره . تو عربسون واسیه یه نخودش جون میدن . اما ما نمیتونیم . او ازش میاد . همه گمرکچیا و قاچاق - چیارو میشناسه و پاش بیفته براشون هفت تیر هم میکشه .
اما یه وخت خیال نکنی من حسودیشو میکنم . من دلم واسش میسوزه . او آدم نیس . به همین سوز سلمون اگه من آدم حسابش کنم . دیدی از شیراز تا اینجا همکلامش نشدم . » اکبر برزخ شده بود . دیگر حرف نزد . عباس چشمش به شعله آبی رنگی بود که لای گل های آتش زبانه میکشید . از آن زبانه ها خوشش میآمد و برای زنده ماندنش از آنها سوخت میگرفت . پیش خودش فکر میکرد : « من از همه بی دس و پاترم . هر وخت به سیر ترياك باهام بود گیرمفتش افتادم . اما حالا خودمونیم، تو اون کون و پیزی را داری که شش فرسخ تو گل و شل راه بیفتی چمدون تریاکو کول بکشی از جلو امنیه رد کنی ؟ هر کی خربزه میخوره ، قربون ، باید پای لرزشم بشینه ؛ سپس با صدای سنگین خواب آلودش مثل اینکه ریگ زیر زبانش باشد بلند گفت : « نه جونم عقلم خوب چیزیه . اگه کهزاد ترياك داشت یا ماشین بهتر می تونس ردش کنه . اگه برج مقوم بگیرینش بیچاره اش میکنن . » سیاه ذوق زده خودش را جمع کرد و خنده خنده گفت : « قربونت برم ، کهزاد از اون هفت خطای آتیش پاره ایه که انگشت کون قلاغ میکنه که چارچی خداش میگن . خیال کردی اونقده هالوءه که از جلو برج رد بشه . لاکردار مثه گورکن میمونه . هزار راه و بی راهه بلده . از اون گذشته مگه کهزاد از امنیه میترسه ؟ میگن دز که بدز میرسه نیرو از چله کمون ورمیداره . » اکبر با نیش و زخم زبان نگذاشت سیاه حرفش را بزند ، تو حرفش دوید و با خشم گفت : « لابد خبر نداری همین کهزاد خانی که انگشت کون قلاغ میکنه حالا کارش به جاکشی کشیده . » بعد تف بزرگی روی عدلها انداخت و گفت : « بله . مرجون کلايه . قرمساقی سرش گذشته رفته . دیگه نمیخواد اسمشو تو آدما بیاری . آبروهرچه شوفره برده . هیشکی رو دیدی با این آبرو ریزی مترس بشونه ؟ این زبور فسائی چه گهیه که آدم واسش اینکارا رو بکنه . اینجور امبرش بشه و اینجور خودشو خرابش بکنه . حتم چی خورش کردن . مغز خر بخوردش دادن . و الا آدم عاقل اینکارا رو نمیکنه. مرد که هوش تو سرش نیس . » سیاه اخمو جلوش نگاه میکرد . به صورت اکبر نگاه نمیکرد . چشمانش مثل شاهی سفید تو صورتش برق میزد . به او مربوط نبود کهزاد آدم شری بود . اما لوطی بود . بعد سرش را انداخت زیر و جوئیده جوئیده ، گوئی با دیگری بود و نه با اکبر ، گفت : « هر دلی یه نگاری میپسنده . همه مترس میگیرن. هر کی رو که نگاه کنی یه نمره ای واسیه خودش داره . اینکه عیب نشد . من بدی ازش ندیدم ، لوطيه . » اکبر تحقیر آمیز صدایش را بلندتر کرده و گفت: « حالا تو هم لنگه کفش او شدی و ازش بالا داری میکنی ؟ نمیگم مترس نگیره ، میگم زبور قابل این دسك و دمبك ها نیس . حالا آب توبه ریختی رو سرش نشوندیش سرت بخوره ؛ درست بگیر افسار بزن سرش که مرجون هر ساعت نبر دش در ر . نه اینکه بدیش دس مرجون خودت بری سفر که تا پاتو از بوشهر گذاشتی بیرون مرجون هر چی جاشو و ماهيگيره بیاره بکشه روش ، او نوخت تازه مثه ریگم پول خرجش کنی . » بعد خنده نیشداری کرد و گفت : « اینکه دیگه واسه مامانش مترس نمیشه . » سیاه خلقش تنگ بود . خف بود . دلش میخواست پاشود برود جلو ماشینش روصندلی شوفر بخوابد . نمیخواست دهن بدهن اکبر بگذارد . چه فایده داشت . اکبر وقتی با آدم پیله میکرد دست بردار نبود . داشت خودش را جمع میکرد که پاشود برود . اکبر دوباره با زهر خند گفت : « سیاه خان میدونی کهزاد به سید مملی دریسی چه گفته ؟ گفته بچیه تو دل زبور مال منه ، یعنی مال کهزاده . حالا بیا و کلامونو قاضی کنیم اگه مغز خر به خوردش نداده بودن میومد یه همچې حرفی بزنه که بگه بچیه تو دل زبور مال منه و بخواد براش سجل بگیره ؟ این آدم غیرت داره ؟ » سپس پیروز مندانه بلند خندید و گفت : « و حالا تو اگه گفتی بچیه تو دل زبور مال کیه ؟ » آنگاه انگشت کرد زیر لبش و تنباکوهای خیس خورده میکیده شده را با بی اعتنائی بیرون آورد ریخت بغل دستش و بعد تف کرد و باز گفت : « نمیدونی مال کیه ؟ حالا واست میگم ، من میدونم مال کیه . ننه یکی بابا هزار تا ! تمام جاشوا و ماهیگیرا و شوفرا و مزوری های «جبری » و «ظلم آباد» جمع شدن و این بچه رو تو دل زبور انداختن . با تمام عربای جزیره . هر بند انگشتشو یکی ساخته . هر دونه موی سرشو یکی ساخته . منم توش شريكم . » بعد چشمائش را انداخت تو صورت سیاه و با صدای گزنده ای گفت : « سیا خان تو چطور؟ تو توش دس نداری؟ مرگ ما بیا راستشو بگو خوب حالا اگه بچه هه سیاه در بیاد تو چی جواب کهزاد میدی؟ نه! نه! شوخی میکنم تو تقصیر نداری . بتوچه هزار تا سیاه پیش زبور رفتن جزیره ای ها همشون سیاهن . تو چه گناهی داری ؟ اما میخوام این رو بدونم ، بازم زن صفت براش سجل میگیره ؟ اگه سیاه در بیاد بازم واسش سجل میگیره ؟ عباس نوشخندانك چرت بود . از خنده های بلند اکبر و سر و صدائی که راه انداخته بود تکان نخورده بود . لب پائینش آویزان بود و رشته دندانهای ساختگیش از زیر آن پیدا بود . پشت چشمهاش نازك و قلنبه بود . گوئی دو تا بالش تک مار تو صورتش ، زیر ابروهاش چسبیده بود و خونش را میمگید . بینی تیر کشیده باریکش رو لبهاش افتاده بود و پره هایش تکان میخورد . خودش مثل فانوس چین خورده بود . سیاه خونش خونش را میخورد. دلش میخواست گلوی اکبر را بچود . دلش میخواست برود جلو.
ماشینش رو صندلی شوفر بخوابد . اما باز همانجا نشسته بود . يك چیزی بود که او را آنجا گرفته بود . جلو ماشینش سرد بود . شیشه بغل دستش شکسته بود و باران میخورد . اینجا گرم بود . روپهه ها نرم بود . جادارتر بود . میخواست همانجا بخوابد . اینجا میتوانست لنگ هایش را دراز کند . ماشین مال عباس بود ، ته مال اکبر . دو دلش از میان رفت خودش را با تمام سنگینی روی پنبه ها فشار داد . میخواست بخوابد. کنار منقل لم داد . بعد طاقباز خوابید و پالتو لجنیش را رویش کشید . سر و سینه و ساق پایش از زیر پالتو بیرون بود . دیگر کسی چیزی نمیگفت . مثل اینکه کامیون زیر باران ریگ دفن شده بود . گر مب گر مب رو چادرش صدا میکرد . سیاه رفت توخیال زبور . خیلی تو دلش خالی شده بود . اگر بچۀ تو دل زبور سیاه از آب در بیاد تکلیف او چیست؟ او هم پیش زبور رفته بود . فکر میکرد کی بود . آنوقت کهزاد همه را ول میکرد بیخ گلوی او را میگرفت و خفه اش میکرد . کهزاد شر بود . یادش بود که آخرین دفعه ای که رفته بود پیش زبور زیور صاف و كوچك بود. اما حالا شکمش پیش بود چند ماه بود که پیش زبور نرفته بود؟ نه ماه . خیلی خوب ، نه ماه و چند روز ؟ هیچ یادش نمیآمد. اما نه ماه کمتر بود . چرا زیور چیزی نگفته بود . به او مربوط نبود که زن چند وقته میزاید . اما حالا اگر بچه زیور سیاه میشد به اومر بوط بود. بچه ای که پوست تنش مثل مرکب بر طاووسی براق باشد و موهای سرش مثل موهای بره تو دلی رو سرش چسبیده باشد مال بابای سیاه است . این را دیگر همه کس میدانند . اما اکبر گفته بود هر بند انگشتش را یکی ساخته . هر تاری از موهای سرش را یکی ساخته . آنوقت بچه تو دل زیور مال اوست یا مال جزیره ایها . آتش شده بود. گلویش خشك شده بود و درد میکرد . گوئی یکی بیخ گلویش را گرفته بود و زور میداد . به زور کوشش کرد که کمی تف قورت بدهد ، اما دهنش خشك بود . ترس و بیزاری و زبونی از تو سرش بیرون میپرید . خیره به سقف کامیون نگاه میکرد . توی چادر خیس شده بود و چکه های درشت آب ردیف هم ، مثل تیره پشت آدم ، تو سقف آن لیز میخورد و تو نور چراغ بازی میکرد . بعد پیش خودش فکر کرد : « شاید بچه سفید در بیاد . خدا یا بحق گلوی تیر خورده علی اصغر حسین که بچه تو دل زبور سفید بشه . » اما اكبر ول کن نبود. تازه شکار خودش را پیدا کرده بود . میخواست بیچاره اش کند . يك خوراک تنباکوی دیگر زیر لبش گذاشت و با صدای آزار - دهنده ای گفت : « اما خوشم میاد که مرجون تامیتونه میدوشدش. هر چی کهزاد کلاه کلاه می کنه میره میریزه تو دس مرجون که به خیال خودش خرج زبور بکنه . هر چه قاچاق میکنه و از هر جا که حلال حروم میکنه میده واسیه زلف يار . »
سپس لبهایش را با کیف بهم فشار داد و کمی تف بافشار زور داد تو تنباکوی زیر لبش. بعد آنرا دوباره پس مکید و بویش را تو سر و کله اش ول داد. کمی از تفش را خورد و باقی را بشکل آب لزجی که زرد بود رو عدلهای پنبه افشاند . آنوقت دنبال حرفش را گرفت : « سیاه خان تو چند سال زبورو میشناسیش ؟ از وختیکه تو خونه « باسیدونی » نشسن دیگه ؟ فایده نداره . تو باید زبورو از او نوختیکه من دیدمش میدیدیش . اون وختا زبور زیور بود . حالا پوست و استخوون شده . چار پنجسال پیش یه وکیل باشی امنیه ای بود اسمش میر آقا بود . این زبورو که میبینیش از قسا ورداشتش آوردش دشتسون که بفروشدش به عربای مسقطی . اما خود میر آقا پیش کارش رو خراب کرد و سوراخش کرد . واسیه همین بود که عربا نخریدنش. اونا کارشون خریدن دختره . بیوه نمیخرن. چه درد سرت بدم ، زبور تو دست میر آقا انگشتر باشد و واسیه خودش می پلکید . بعد دس به دس گشت. اول رئیس امنیه دشتی خدمتش رسید . بعد همین مرجون با میر آقا رفیق جون جونی بود . برای اینکه میر آقا هر چه قاچاق میاورد بوشهر بدست همین مرجون تو بازار آبشون میکرد . نومرجون را خوب نمیشناسیش. از اون زنهایه که سوار و پیاده میکنه . خلاصه میر آقائی مأموریت بندر لنگه پیدا میکنه . وختیکه میخواس با مرجون حساب کتابشو صاف کنه این زیور رو کشید روحسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و نبودش ورداشتش بردش ساخلو اجر نومه ازش گرفت به اسم مرجون که آب نخوره بی اجازه مرجون . مرجونم یواشکی چند ماهی تو خونه خودش تو محله بهبهونی روش کار کرد . اما اون وخت مخصوص بچه تاجرا و گمرکچیا بود. تا زد و زبور عاشق میرمهنا شد و ترياك خورد و گندش که بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو « دوب » ، و یه صفية عرب دو ساله اجارش داد . من دفۀ اول تو « دوب » آبادان دیدمش . الحق که تیکه ای بود،
سیاه اکنون دیگر صدای اکبر را از خیلی دور میشنید . مثل اینکه صداها بال در آورده بودند و مثل خفاش تو سرو صورتش میخوردند و فرار میکردند . سبك شده بود . گوئی داشت تو هوا میپرید . دهنش باز بود و تند تند نفس میکشید . چشمانش هم بود و آهسته غور غور میکرد .
وقتیکه کهزاد رسید بوشهر نصف شب گذشته بود . باران مانند تسمه تو گرده اش پائین میآمد. لند لندکش- دار و دندان غرچه های رعد از تو هوا بیرون نمیرفت. هوا دوده ای بود . رعد چنان تو دل خالی کن بود که گوئی زیر گوش آدم میترکید . رشته های کلفت و پیوسته باران مانند سیم های پولادین اریب از آسمان به زمین کشیده شده بود . توفان دل و روده دریا را زیر و رو کرده بود . موجهای گنده پر کف ، مانند کوه از دریا بر میخاست و به دیوار بلند ساحل میخورد و تو خیابان ولو میشد .
کهزاد از خم آب انبار قوام پیچید و نزديك کنسولگری انگلیس رسید . يك چمدان كوچك خيس گل آلود تو دستش بود : سرش را انداخته بود پائین جلو پایش نگاه میکرد . سر و رویش خیس و لجن مال شده بود . رختهايش گلی بود. خیس خیس بود. هر دو پایش برهنه بود . توی لاله های گوشش و گردنش لجن نشسته بود . شل و لجن و باران تو سرش خیس خورده بود . مثل اینکه لجن از سرش گذشته بود . برابر کنسولگری که رسید دلش تند و تند زد . آهسته تو تاریکی بخودش گفت « رسیدم » بعد خندید. آن وقت سرش را بالا کرد و به بیرق «کسونی » نگاه کرد. دگل بیرق خیلی بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمانش . زود سرش را انداخت پائین . اما در همان نگاه کوتاه و بریده فانوس های سرخ دریائی را تو کمرکش بیرق دیده بود. دو تا فانوس مسی بخور بالای فرمن دگل بیرق جدا داشت . نور فانوس ها سرخ بود . رنگ خون تازه بود . کهزاد از دیدن فانوس ها دلش خوش شد. از این چراغ ها تا خانه زبور راهی نبود . پیش خودش خیال میکرد : « بیزا اینا وختیکه بالای دگل هسن چقده کوچکن وختیکه میارنشون پائین تفشون کن هر یکیشون قد یه بچه هفت هشت سالن . حالا مثه آتش سیگار میمونن . نه ، از اینجا مثه آتش سیگار نمیمونن . از تو دریا ، از تو « غاوی » مثه آتش سیگار میمونن . مگه یادت رفته وختیکه از بصره میومدی هب بود اینا مثه آتش سیگار میموندن وختیکه میارنشون پائین قد یه بچه هفت هشت سالن . حالا دیگه حتم زائیده . شنبه و یکشنبه باد میخورد . دو روز تو مثیله خوا بیدم ، شد چن روز ؟ نمیدونم . حالا حتم زائیده. میریم شیراز . با بچم میریم شیراز . بچه خود من که مثه یه دونه گردو انداختم تو دل زبور . مرجونم میبریمش شیراز . بی او مزه نداره . باید بیاد شیراز با من تا اونجا سر به نیش کنم . یکجوری سرش بکنم زیر آب و گم و گورش کنم که خودش نگه آفرین . حالا دیگه وختشه . دیگه زیور جاكش نمیخواد . خیلی آسونه . میشه سنگ کفش کرد ، مثه آب خوردن . من با این زن صاف نمیشم . » باز آهسته و از خود راضی خندید . برق کج و کوله ای تو آسمان بالای دریا رقصید. همه جا روشن شد . موجهای دریا مثل قبر آب شده در کش و قوس بود . حبایهای باران روی کف زمین جوش میخورد . رو دریا کشتی نبود بلم های خالی که کنار دریا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پائین میرفتند . بوی خزه های ترشیده دریائی تو هوا پر بود . میان دریا فانوسهای شناور دریائی با موجها زیر و رو میشدند و با نور سرخشان سو سو میزدند . فکر از تو سر کهزاد نمی پرید : « بچه خودمنه . زبور خودش گفته به ساله کسی پیشش نرفته ، به ساله یامنه . من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش زبور بمن دروغ نمیگه . قربونش برم، هر وخت دس میزارم رو دلش زیر دسم تکون میخوره . » رگبار تندتر شده بود. رگه هایش مثل ترکه میسوزاند.
و تند با شتاب راه میرفت . زیر چها ر طاقی « امیریه » ایستاد . چمدانش را گذاشت رو سکو . چشمش به دریا بود . از صدای رعد چهار طاقی امیریه میلرزید . بعد برگشت نزديك ناوادانی که مثل دم اسب آب ازش میریخت و دستش را گرفت زیر آن و آب زد بصورتش. مزه شور لجن باتلاق رفت تو دهنش . ته ریش سنباده ايش زير دستش مثل خار شتر بود . با خودش گفت : « اگه اینجوری بیندم زهره ترك میشه . کاشکی مرجون زهره ترك بشه . نوبت او هم میرسه . » ته دلش خوش بود . خستگی آنهمه راه رفتن از یادش رفته بود . رسیده بود . نزديك بود . میرفت زیور را میگرفت تو بغلش و روچشماش ماچ میکرد و دماغش را میگذاشت تو گودی گردن او و آنجا را بو میکشید و نرمه گوشش را لیس میزد و بواش زیر گوشش میگفت « بوای یوام » و تو گوشش آواز میخواند و او هم جوابش میداد و بغلش میخوابید و مثل عروسك هلندش میکرد میگذاشتش رو خودش و دراز میخوابانیدش
روی خودش و با دست روی پشتش میمالید و با دست روی گودی پشتش میمالید و میآورد روی قلنبه - های سرینش و بآنجاش بازی میکرد و بعد او زودتر میشد و خودش دیرتر میشد . همیشه همین جور ، بود . روپاهاش بند نبود . روی زمین میچپید . دنیا پیش زیور بود و چشمش به در کوچه سیاه چرکین خانه او دوخته بود و آنجا بهشتش بود .
مرجان با صورت خفه خواب زده اش در کوچه را روی او باز کرد و فانوس بادی را گرفت تو صورتش. از دیدن او یکه خورد . از کهزاد ترسید . هیکل گنده و زمخت و خرسکی کهزاد مثل یا بو آمد تو . نگاهی به مرجان انداخت و تندی رویش را برگرداند . باد سوزنده سردی تو پهلو و پشت مرجان خلید و گوشت تن او را لرزاند . صورتش سبز و پف آلود بود . چشمانه ریزی داشت . صورتش رنگ سفال بود. مثل اینکه رو کوزه آبخوری با ذغال چشم و ابرو کشیده بودند . تا کهزاد را دید هولکی گفت : « کجا بیدی که ایجوری ترتلیس شدی؟ خدا مرگم بده . چت شده ؟ سی چه ایقده دیر اومدی؟ زبون بسه دختر کوسکی نوم تو برد سر زبونش مین در آورد. وختی ری خشت بیدعوضی که نوم دوازه ایموم بگه همش نوم تو تودهنش بید . » بعد يك خندۀ قبا - سوختگی تو صورتش ول شد و با چاپلوسی گفت : « برو بالا تو بالاخونه تو بغل زبور گرم بشو . اما کاری نکنی ها . » و پوزخند زد و نگاهش به چمدان تو دست کهزاد بود . کهزاد هیچ محلش نگذاشت . با شتاب از پلکان بالا رفت . پیش خودش میگفت : « پیره کفتار حالا اینجور حرف بزن. همچی بیرمت شیراز سر تو زیر آب کنم که تو جهنم سر دربیاری. خودم از بالای «بوکوهی» هلت میدم میندازمت تو دره تاسنگ بخوردت . زبور دیگه جاكش نمیخواد . دیگه تموم شد . »
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو . تو اتاق يك چراغ پایه بلور نمره هفت ، نیم کش میسوخت . اتاق تنها همین يك در داشت و دو تا پنجره به کوچه رو به دریا . دیوارها و طاقچه ها لخت و عور بود . نور چرك چراغ اتاق را برنگ شکر سرخ در آورده بود . بوی تند دود پهن تو هوای اتاق ول بود . بالای اتاق رختخوابی پهن بود و بر آمدگی هیکل باريك لاغری از زیر لحاف بی رنگی نمایان بود . لحاف رو سرش نبود. روی پیشانیش دستمال سفیدی بسته بود . کهزاد دم در ایستاد چمدان را گذاشت زمین . پالتوش را کند . شلوارش را هم کند و گذاشت دم در . سردش بود . تمام پوست تنش خیس بود . زیر شلوارش خیس بود . بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شد . آهسته و با احتیاط سر کشید و تو صورت زیور نگاه کرد . ازو خوشش آمد . صورتش جمع و جورتر شده بود . نمك صورتش زیاد شده بود و شور شده بود . تنش لرزید . تو مهره پشتش پیچ نشست.
خواست فوراً برود زیر لحافش . رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا کشید . نور نارنجی گرد گرفته ای روی اتاق نشست . پشتش به چراغ بود و سایه گنده اش رو رختخواب افتاده بود . برگشت باز بصورت زبور نگاه کرد . سر زن میان بالش ارده ای رنگی فرو رفته بود . رویش به سقف اتاق بود . رنگ صورتش عوض شده بود . تاسیده شده بود . رنگ گندم برشته بود . چشمانش هم بود . لبانش قلنبه و بهم چسبیده بود . مثل اینکه چیز ترشی چشیده بود و داشت اخمش را مزه میکرد . موهایش سیاه سیاه بود ، رنگ پر کلاغ زاغی . کهزاد ناگهان متوجه شکمش شد . شکم او كوچك شده بود . مثل اول هاش بود . نه مثل چند روز پیش که تو دست و پاش افتاده بود . اما بچه کجا بود. پهلویش که نبود . بچه پهلوی رختخواب هم نبود . تنها يك سیخ کباب زنگ زده و يك کاسه کاچی رو زمین بود . يك نقش صلیب هم با نیل رو دیوار کشیده شده بود . دلش ریخت پائین . بچه آنجا نبود . گلویش خشك شد و درد گرفت . دماغش سوخت . بیخ زبانش تلخ شد . انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود . سرش داغ شده بود و بیخ موهایش میسوخت . می - خواست گریه کند . هراسان خم شد و با خشونت و بی ملاحظه لحاف را از روی سینه زیور پس زد . بگمانش بچه آنجاست . بچه آنجا هم نبود . دو قلم بازوی لاغر و باريك از گوشت این طرف و آن طرف بالش افتاده بود . این زبور بود . از تکان خوردن لحاف سرو کله زن جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشی ترس خورده به صورت کهزاد دوخته شد . لبانش بسته بود . لبانش درشت و برآمده و سیاه بود ، شکل گیلاس خراسان بود . چشمانش دریده بود . و سفیدیش تو نور مرده اتاق میدرخشید .
اما همان وقت این صورتك بی آنکه دامنه لب - هایش از هم باز بشود دگرگون شد و گونه هایش و پره های بینیش و پیشانیش و چشمانش و چال های گوشه لبش و چانه اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشیده شد ؛ مثل نیمه سیب ترشی که گردی نمك رویش پاشیده باشند . بعد دامنه لبانش شکافته شد و لبها بزور از هم باز شدند و صدای خلط گرفته ای از تو گلوش بیرون آمد : « توکی اومدی ؟ » کهزاد با همان خشم و دستپاچگی رو زیور خم شد و با چشمان دریده اش پرسید : « بچه کو ؟ » زیور ازش ترسید . کهزاد هنوز خیس بود . موهای بهم چسبیده و روغینش تو پیشانیش ریخته بود. صورتش حالت نقاشی خشن و زمختی را داشت که نقاش از رو سر دلسپری و پسی طرحش را ریخته بود و هنوز خودش نمیدانست چه از آب درخواهد آمد .
زبور نکاتی خورد که پا شود . کوفته و خرد بود. درد داشت . کمر و پائین تنه اش درد میکرد . توبیش زق زق میکرد . گوئی وزنهای سنگین به کمرش بسته بودند. از آن وقتی که آبستن بود سنگین تر بود . آنوقت درد نداشت . از تکان خوردنش بدش آمد . دوباره خودش را ول کرد رو تشك و نیروئی را که برای بلند کردن خودش بکار انداخته بود از خودش راند و بیحال افتاد . بعد با ناله پرسید : « تو که بند دلمو پاره کردی. مگه مر جون بهت نگفت؟ اینجا صدای دریا میومد ، ننه گفت بچه تو اتاق پائین باشه بی سروصداتره . بردش اونجا . تنم از تب انگار کوره میسوزه. کاشکی خدا جونم میگرفت آسوده میکرد. ببین چجوری میاد بالای سرم . مثه حرمله . » کهزاد دلش سوخت . اما راحت شد . گل بگلش شکفت . هر چه نگرانی داشت ازش گریخت . اما باز با خشونت گفت : « مرجون گه خورده به بچیه من دس زده . همین حالا میرم میارمش بالا . » زیور با ضعف و زبونی گفت : « و تو را بخدا بذار یه درد خودم بمیرم . چرا سر بسر م میذاری ؟ خیال نکن؛ من از تو بیشتر تو فکرم . خودم اینجا با این سر و صدای تیفون و دریا نمی - تونم بمونم . اما نمیتونم از جام پاشم . یمخرده حالم جا بیاد میریم پائین . این عوض چش روشنیته که مه حارث اومدی روسرم ؟ » کهزاد نشست پهلوی رختخواب . و خم شد رو چشم زیور را ماچ کرد . بعد زود سرش را بلند کرد وپرسید . « چیه ؟ » زیور از بالای چشم به او نگاه میکرد . خسته و کوفته بود . اما با ناز و ذوق و لبخند گفت : « یه پسر کاکل زری شکل شکل خودت . همون - جور با چشای فنجونی و ابرو پیوس . » تو صورت کهزاد خیره شده بود و از زیر به او نگاه میکرد ومی- خندید . قوس باریکی از بالای مردمك های ماشی چشمش زیر پلك های بالائیش پنهان بود . کهزاد دیگر آرزوئی به جهان نداشت . هیچ چیز نمیخواست . چشم ها و بینیش میسوخت . زیر بناگوشش سوزن سوزنی میشد . میخواست بخندد . میخواست بگرید . از هم باز شده بود . سبك شده بود . سر انجام نیشش واشد و خنده شل و ول لوسی تو صورتش دوید . گوئی فوراً به یادش آمد که چه باید بکند .
چمدان را چسبید و درش را باز کرد و از توش يك بقچه قلمکار در آورد . لای بقچه را پس زد . رو همه چیزهای توی چمدان ، يك قليذ بند چیت گل گلی بود . کهزاد آنرا گرفت تو دستهای گنده اش و ناش را باز کرد . آنوقت با هر دو دست گرفتنش جلو صورت خودش و تکان تکانش داد . از بالای قلیذ بند چشمانش مانند مهره های شیشه ای تو صورتش برق میزد ، و همان خنده شل و ول لوس تو چشمانش گپر کرده بود . زیور سرش را روبالش پله کرد و به قلیذ بند نگاه کرد . چهره بیم خورده ای داشت . پوست صورتش نمبك كش آمده بود . زیر چشمانش میپرید و درد آشکاری زیر پوست صورتش دویده بود. اما باز هم چشم براه درد تازه ای بود . چهره بچه ای را داشت که میخواستند بیش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش میجوشاندند و قیافه اش پیشواز درد رفته بود . اما از دیدن قلیذ بند خندید . خیلی ذوق کرد. او چشمان کهزاد را نمیدید. از زیر قلیذ بند چانه و دهن او را اریب و شکسته میدید . اما همین قیافه اریب و شکسته برای او خود کهزاد بود . کهزاد قلیذ بند را گذاشت کنار و باز از تو بقچه يك پیراهن بچه اطلس لیموئی رنگ پریده ای در آورد و با دو دست آستین هایش را گرفت و به زبور نشانش داد . تو هوا تکانش میداد . بعد يك کلاه مخمل بنفش زمخت از لای بقچه در آورد و به او نشان داد . دور کلاه گلابتون دوزی شده بود . زیور ابروهایش را بالا برد و خودش را لوس کرد و گفت : « تو هیچ تو فکر من نیسی . ابدی دیر اومدی که چه ؟ شیراز پیش زنای شیرازی بودی؟ حقا که کمتر چاهی آخرش جاش تو چاهه . » کهزاد بازخم شد ولبش را گذاشت گوشه لب زیور و مثل شیشه بادکش هوای آنجا را مکید . بعد سرش را آورد پائین تر تو گودی گردنش و همانجا شل شد . همانجا دراز کش کرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زبور و خوابید بیرون لحاف . تنش رو نمد کف اتاق ولو شده بود . فتیله چراغ پائین رفته بود و مثل آدمی که چانه می انداخت چند تا جرقه زد و به نرمی خاموش شد. کهزاد زیر گوش زبور میگفت :
« جون دل ، دلت میاد به من این حرفا بزنی ؟ زن شیرازی سگ کیه ؟ به مو گندیده ناز تورو نمیدم صد تا زن شیرازی بسونم . تموم دنیا رو یه لنگه کفش کهنه تو نمیدم . » نه دلش شور میزد. داغی تن زبور میسوزاندش. دوباره دنباله حرفش را گرفت : « بوای یوام چه تب تندی داری . الهی که تبت بیاد تو جون من. من غیر تو کی رو دارم؟ اگه برای خاطر تو نبود من این موقع شب شش فرسخ راه میومدم که تو لجنای مثیله گیر کنم؟ میخوام زودتر بیام رختك - های تورو بیارم . من لامسب اگه برای خاطر تو نبود چرا میومدم تو این جاده خراب شده جونم بذارم کف دسم ؟ میرفتم جاده صالح آباد ـ جاده مثه کف دس ، پول مثه ریگ بیابون - به ده تنی قسطی میخریدم مث ار باب جاکش رو هم نمی کشیدم . حالا عوضی که بهم بگی کی زوئیدی یام دعوا میکنی . جون من بگو کی زوئیدی ؟ »
زبور آهسته و با ناز گفت : « ظهری . » کهزاد دستش را گذاشت رو دل زبور رو لحاف. بنظرش آمد شکم او نرم تر شده بود . مثل خمیر زیر دستش فروکش میکرد . زیر دستش دل زبور تاپ تاپ میزد . از تپیدن دل او خوشش می آمد . با خنده و آهسته تو گوشش گفت : « میدونی جون دل ؟ دل آدم مثه دلکوی ماشین کار میکنه . » بعد دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهای او . از همیشه سفت تر بودند . رگ کرده بودند. خیال کرد كوچك تر شده اند ؛ پرسید : « حالا شیر دارن ؟ » زبور آهسته پیچ پیچ کرد : « درد میکنه . یه دفعه بچه ازش خورده . زورش نکن . » کهزاد دستش را تندی کشید . تو کیف بود و با لذت کش داری هرم تب دار تن او را بالا می کشید . بوی عرق و دود مانده سرگین دیبه که از زیر لحاف بالا میزد هورت می کشید . دستش را برد زیر لحاف و دو باره گذاشت رو پستانش . تنش لرزید . داغ شد . تکمه درشت پستانش را میان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد . بعد دستش را آورد پائین و روی شکمش سر داد و آورد گذاشت رو دم او . دلش خواست آنجا را نیشکان بگیرد . همیشه آنجا را نیشکان می گرفت . اما آنجا کهنه پیچ شده بود . زیر دستش يك قلنبه کهنه بالا زده بود . آهسته خندید . دلش تو غنج بود . کیفش کشید لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زیر . پشتش داغ شده بود و می - لرزید . خودش را از رو لحاف سفت به زبور داد. دلش میخواست آب بشود و بریزد تو قالب تن زبور. آهسته به زبور گفت : « امروز ظهر ؟ » زیور گفت : « ها . » کهزاد با دهن خشك و صدای لرزان پرسید : « میشه ؟ » زیور دست او را از رو رمش برداشت و گذاشتش.
بالاتر رو نافش . آنوقت پچ پچ کرد : « مگه دیوونه شدی . من زخمم . چقده هولکی هسی . حالا وخت این کاراس ؟ » برق کفش دار سحری اتاق را مهتابی کرد . نورش مثل دندانی که تیر بکشد زق زق میکرد . زیور رك به سقف اتاق نگاه میکرد . کهزاد چشمش تو انبوه موهای وز کرده او پنهان بود . برق چشم هر دو را زد . غرغر دریا و آسمان هوا را مانند جیوه سنگین کرده بود . کهزاد انگشتش را روی تکمه پستان او قل میداد و تمام تنش با آن نوسان تکان میخورد. دلش هوای عرق کرده بود . با بی حوصلگی باز دستش را آورد و گذاشت رو دم زبور و آهسته و سمج تو گوشش گفت : « میخوام . » زیود سرش را به طرف او رو بالش کج کرد و لوس لوسکی گفت :
« مگه دیوونه شدی . مثه دریا ازم خون میره . » بعد کهزاد خاموش شد . دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فکر رفت . به بچه اش فکر میکرد . پیش خودش خیال کرد : « چرا مثه دریا ازش خون میره ؟ » آنوقت یادش آمد که از زیر لحاف بوی ترشال خون خورده بود بد دماغش . چشمانش هم بود . میخواست بزند زیر گریه . انگار زبور را به زور از او گرفته بودند . بی تاب با صدای كودك در رفته ای بواش زیر گوش زبور خواند . « خونت گلی ، نوم ت گلی ، گل کز زلفت ، » « ای کلیل نر قبه بنداز ری قلفت . » . زیور به سقف نگاه می کرد و هیچ نمی گفت . کهزاد خاموش شد و يك خرده تکمه پستان او را که تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسکی پرسید : « چرا جواب نمیدی ؟ خوایی ؟ » زیور سرش را برگرداند به سوی او و تو تاریکی خندید . بینیش به بینی کهزاد خورد . نفسهای گرمشان تو صورت هم پخش شد . بوی گوشت هم را شنیدند . زبور با نفس بوا گفت : « گمونم اگه هزار بارم بشنفی بازم سیر نشی ؟ » کهزاد دهنش را به لاله گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت : « نه سیر نمیشم . بگو . برام بخون . دلم خون نکن . مرگ من بخون . » زیور خواند : « ار کليلت نر قبه ، قلبم طلایه ، » « ار ابخوی سوداکنی ، بی لا دولا یه . » کهزاد دستش را روی شکم او لیز داد . دوباره آورد گذاشت زیر دل او ، همانجا که کهنه پیچ شده بود . آنجا را کمی نوازش کرد . کهنه تحریکش کرده بود . باز خواند : « « وو دوتر وو ره ایبری نوم ت ندوتم،»
« بوسته قیمت بکن تا زنت بسونم . » . زبور با کرشمه تب آلودی جواب داد : « بوسمه قیمت کنم چه فوبده داره ؟ » « انارو تا نشکنی مزه نداره . » . کهزاد با تك زبانش نرمه گوش زبور را لیس زد و بعد بناگوشش را ماچ کرد و شوخی شوخی گفت : « ای پتیاره . خیلی لوندی . » دلش غنج میزد . دوباره خواند : « اشکنا دم انارت مزش چشیدم ، » « سرشو تا سحر سیریش ندیدم . » . بعد نفس خنده از گلویش بیرون پرید . تف خود را قورت داد و تو گوش زبور ها کرد . زبور خاموش بود . کهزاد خواند . « وو دوتر وو ره ایبری خال پس پاته ، » « ار نخوای بوسم بدتی دینم پیاته . » زبور با شیطنت و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفت : « ار ایخوی بوست بدم ، بودس راسم ، » « دست بنه سر معلم ، خوم تخت ایرایسم، » کهزاد با دلخوری لوسی یاد انداخت تو دماغش و گفت : « دیدی بازم اذیت کردی ؟ این نمیخوام . همو که میدونی خوشم میاد بخون . » . زبور با لجبازی سربرش گذاشت و گفت : « سرم نمیشه . » اما فوراً خواند : « ار ایخوی بوست بدم دامو رضاکن ، » « دس بنه سر معلم لنگم هواکن . » کهزاد آتشی شد . خودش را سفت به زبور چسبانید و با دماغ و دهن زیر بناگوشش را قرص مك زد . دستش را برد زیر بغل زبور که خیس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد ، و بریده بریده تو دماغی گفت : « برات میمیرم . الهی که قربون چشمات برم . تو بوای منی . کاشکی تب و دردت بجون من میومد. من تو این دنیا غیر از تو هیچکه رو ندارم . اگه تسو ولم کنی میمیرم . بچه رو ور میداریم میریم شیراز . هوا مثه بهشت . تا میتونی زرد آلو کتونی بخور حظ کن . هر چی بخوای واست فراهم میکنم . من کار می- کنم و زحمت میکشم تو راحت کن . » زیور سرش را کج کرده بود و باو میخندید . صدای تو دل خالی کن رعد سنگینی اتاق را لرزاند . صدای رمبیدن موجها با غرش تندر یکی شده بود . هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا می- لرزید که تندر تازه ای از دل آسمان مثل قارچ جوانه میزد . مثل اینکه از آسمان حلب نفتی خالی بزمین.
می بارید . شاه موجی سنگین از دریا به خیابان ریخت و رگبار تند آن در و شیشه های پنجره را لرزاند ؛ مثل اینکه کسی داشت آنها را از جا میکند که بیایند تو اتاق . موج رو موج رو هم هوار میشد . کهزاد وحشت زده از جایش پرید و راست نشست . خیال کرد سقف اتاق دارد می آید پائین . بعد خیال کرد ماشینش تو « رودك » پرت شده . دستپاچه تو تاریکی به جایی که سر زبور بود نگاه کرد و خجالت کشید . سپس گفت : « عجب هوایه ناتویه . بند دل آدمو میره . هر - کی ندونه میگه دریا دیوونه شده . خدا بداد اونای برسه که حالا رو دریا هسن . چه موجای خونه خراب کنی . مثه اینکه میخواد خونه رو از ریشه بکنه . تورو بخدا بوشهرم شد جا ؟ هر چی میگم بریم شیراز ، بریم شیراز ، همش امروز و فردا میکنی. تو از این دریا و آسمون خرمیه ها نمیترسی ؟ »
زبور خیره تو انبوه تاریکی سقف اتاق را نگاه میکرد و به صدای رعد و کهزاد گوش میداد . کهزاد که خاموش شد او با بی اعتنائی گفت : « نه چه ترسی داره؟ از چه بترسم؟ باد و تیفون که ترسی نداره. همیشه هم دریا اینجوری دیوونه نیس. گاهی وختی که قرآن یا بچیه حرومزاده توش میندازن دیوونه میشه.» هر دو خاموش شدند. موجهای سنگین قبرآلود به بدنه ساحل می خورد و برمیگشت تو دریا و پف نم های آن تو ساحل میپاشید و صدای خراب شدن موجها منگ کننده بود و آسمان و دریا مست کرده بودند و دل هوا بهم میخورد و دل دریا آشوب میکرد و آسمان داشت بالا میآورد و صدای رعد مثل چك تو گوش آدم میخورد و از چشم آدم ستاره میپرید و موجها رو سر هم هوار میشدند.
قفس پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زیره ای و گل باقلائی و شیر- برنجی و کاکلی و دم کل و پاکوتاه و جوجه های لندوك مافنگی کنار پیاده رو ، لب جوی یخ بسته ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آب لمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زیل های دیگر قاتی یخ بسته شده بود. لب جو ، نزديك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خیس بود. از فضله مرغ فرش شده بود. خاك و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تیبده بودند . مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند . جا نبود کز کنند .
جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند . پشت سر هم تو سر هم تك میزدند و کاکل هم را میکندند . جا نبود . همه توسری میخوردند . همه جایشان تنگ بود . همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود . همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود. آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر و بال و لاپای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن ورمی چیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیواره قفس تك میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد :شم آلود و نه زور و فشار و نه تو سر هم زدن راه فرار نمینمود . اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها كمك نمیکرد. تو هم می لولیدند و تو فضله خودشان تك میزدند و از کاسه شکسته کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شونگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجره - های نرم و نازکشان را تکان میدادند. در آندم که چرت میزدند همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود . چای زیست و گریز نبود . فرار از آن منجلاب نبود . آنها با يك محكوميت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میلکیدند. بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ در آمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند و کو در آمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به در افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چند شنان شد و پرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید؛ و مانند آهن- ربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون « رادار » آنرا راهنمائی میکرد تا سر انجام بیخ بال جوجه ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد. اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جيك جيك ميکرد و پر و بال ميزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر ، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیواره قفس را تك میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود. هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تك خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق ورق مرغ زیره ای پاکوتاهی کوفت. دم مرغك خوابید و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پاشد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پر باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد . مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیم خورده تخم دلمه بی پوست خونینی تو منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته رگ در آمده چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعید . هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند .
راست است که میگویند خواب دم صبح چربی سنگین است . مخصوصاً خواب لوطی جهان که دم- دمههای سحر با انترش مخمل از « پل آبگینه » راه افتاده بود و تمام روز « کتل دختر » را پیاده آمده بود و سر شب رسیده بود به دشت «برم» و تا آمده بود دود و دمی علم کند و تریاکی بکشد و چرسی برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت این بلوط خوابیده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نباید تا این وقت روز از جایش جنب نخورد و از سر و صدای آنهمه کامیون که از جاده میگذشت و آنهمه داد و فریاد زغال کشهائی که افتاده بودند تو دشت و پشت سر هم بلوط ها را میسوزاندند و زغال میکردند بیدار نشود. بسکه مخمل گردن کشیده بود و سر دو پا ایستاده بود که ببیند آیا لوطیش بیدار شده یا نه پکر شده بود.
و حوصله اش سر رفته بود. و حالا او هم گوشه ای کز کرده بود و منتظر بود لوطیش از خواب بیدار شود، او هم تمام روز را با پای لوطیش راه آمده بود. گاهی دو پا و زمانی چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هر چه سرك میکشید، لوطیش از جایش تکان نمیخورد . خرد و خسته شده بود . کف دست و پایش درد می کرد و پوست پوستی شده بود. هنوز هم گرد و خاك زیادی از دیروز توی موهایش و روی پوست تنش چسبیده بود . چشمهای ریز و پوزه سگی و باریکش را به طرف بلوطی که لوطیش زیر آن خوابیده بود انداخته بود و نشسته بود. دستهایش را گذاشته بود میان پایش و مات به خفه لوطیش نگاه میکرد . دو باره حوصله اش سر آمد و پا شد چند بار دور خودش گشت و زنجیرش را که با میخ طويله اش تو زمین کوفته شده بود گرفت و کشید و دوباره مثل اول چشم براه نشست . بلاتکلیف چشمانش را بهم میزد و به لوطیش نگاه میکرد.
هنوز آفتاب تو دشت نیفتاده بود و پشت کوه های بلند قایم بود . اما برگردان روشنائی ماتش از شکاف کوههای «کوه مره» تو دشت تراویده بود. هنوز کوههای دور دست خواب بودند. نور خورشید آنها را بیدار نکرده بود. دشت سرخ بود . رنگ گل ارمنی بود و مه خنکی رو زمین فروکش کرده بود . بلوطهای گنده گرد آلود و بن و کهکم تو دشت پخش و پرا بود . جاده دراز و باریکی مثل کرم کدو دشت را به دو نیم کرده بود. از هر طرف دشت ستونهای دود بلوطهائی که زغال میشد تو هوای آرام و بی جنبش بامداد بالا میرفت و آن بالا بالاها که میرسید نابود میشد و با آسمان قاتی میشد. لوطی جهان تو کنده گنده بلوط خشکیده کهنی که حتی يك برگ سبز نداشت خوابیده بود . شاخه های استخوانی و بیروح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود. از بس کاروانها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کنده اش الو کرده بودند شکاف پیر بخت د خمه مانندی تو کنده اش درست شده بود که دیوارش از يك ورقه زغال ترك ترك و براق پوشیده شده بود. سالها میگذشت که این بلوط مرده بود. لوطی جهان تو این شکاف، زیر شولای خود خوابیده بود. تکیه اش به دیواره توئی کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمین؛ کشکولش بود، چپقش بود، وافورش بود، توبره اش بود، کیسه توتونش بود، قوطی چرسش بود، و چند حب زغال وارفتۀ خاکستر شده هم جلوش ولو بود . صورت آبله ايش و ريش كوسه اش از زیر شولا يك وری بیرون افتاده بود. مثل اینکه صورتکی در شولا پیچیده شده باشد. مخمل رو دو پایش بلند شد و بسوی لوطیش سر کشید. چهره اخمو و سه گره ابروهاش تو هم پیچ خورده بود . پره های بریده بینی درازش رو پوزه باریکش چسبیده بود و میلرزید. خلقش تنگ بود. هیچ دل و دماغ نداشت . چهره مهتابی و چشمان ور دریده.
لوطی برایش تازگی داشت . اینطرف و آنطرف خودش را نگاه کرد و باز نشست رو زمین. چشمانش رو زمین میدوید، گوئی پی چیزی میگشت. او را لوطیش زیر درخت بن بزرگی بسته بود. میخ طویلۀ بلند و زمختش تو خاك چمن پوشیده نمناك دفن شده بود و مرکز دایره ای بود که او را به زمین وصله کرده بود. جوی صاف باریکی میان او و بلوطی که لوطی زیرش خوابیده بود جاری بود . به لوطیش خیره نگاه میکرد. گوئی چیز تازه ای در او دیده بود. یکبار خیال کرد که لوطیش از خواب بیدار شده. اما در پوست صورتش هیچ جنبشی نبود . چشم او آن نور همیشگی را نداشت . صورت او بیرنگ بود . مانند چرم خام بود . چشمان لوطی باز بود و خیره جلوش کلا پشه و وق زده نگاه می کرد . معلوم نبود مرده است یا تازه از خواب بیدار شده بود و داشت فکر میکرد . چهره اش صاف و رك و مرده وار خشکیده بود. چشمانه هایش دریده و گشاد بود. از گوشه دهنش آب لزجی مثل سفیده تخم مرغ سرازیر شده بود. مخمل ترسیده بود. چند بار پشت سر هم با تمام زوری که داشت هیکل درشت نکره خود را از زمین بلند کرد و پرید تو هوا. اما قلاده اش گردنش را آزاد میاد. همه نگاهش به لوطیش بود . يك چیزی فهمیده بود. صورت او برایش جور دیگر شده بود . دیگر ازش نمیترسید . او برایش بیگانه شده بود . هر چه به آن نگاه میکرد چیزی از آن نمیفهمید چه شده . تا آن روز لوطیش را با این قیافه ندیده بود. تا آن روز آدم را چنان زبون و بی آزار ندیده بود. او دیگر از این قیافه نمیترسید . چشمانی که هر گردش آن رازی از همزاد دنیای دیگرش به او میفهماند اکنون دریده و خاموش و بی نور باز بود. به ناگهان وحشت تنهائی پرشکنجه ای درونش را گاز گرفت. تنهائی را حس کرد . لوطیش برایش حالت همان کنده بلوط را پیدا کرده بود . شستش باخبر شد که او در آن دشت گل و گشاد تنهاست و هیچکس را نمیشناسد. دایم اینسو و آنسو تکان میخورد و دور خودش میچرخید. بعد ایستاد و به آدمهائی که دورادور دشت پای دودهای که به آسمان میرفت در تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بیشتر ترسید. تکهانی که همیشه از لوطیش خورده بود و زهر چشمهائی که از او دیده بود پیش چشمش بود. باز نشست رو زمین و تو صورت لوطیش ماهرخ رفت. بعد چشمان ریز و پر تشویش را به برگهای تیره گرد گرفته در خت بنی که خودش زیرش بسته شده بود دوخت. سپس چشمها را بسوی لوطیش تو کنده بلوط کتیله شده بود گرداند. مثل اینکه تکلیفش را از او میپرسید. لوطی اتفاقاً خواب به خواب شده بود و مخمل هم خیلی زود حس کرده بود که لوطیش فرسنگها از او فرار کرده و دیگر او را نمیشناسد.
دیشب که از راه رسیدند زیر همین بلوط منزل کردند. لوطی جهان به رسیدن آنجا زنجیر مخمل را رو زمین، زیر همین بلوط، ول کرد و خودش هول- هولکی آتشی روشن کرد و فوری و استکان و دم و دستگاش و قوطی چرسش و وافورش و تریاکش را از توبره اش در آورد و کنار آتش گذاشت. بعد هم چهار تا گنجشك پخته چرزیده و هرزیده که روز پیش در «کازرون» خریده بود و لای نان پیچیده بود از تو توبره اش در آورد و با مخمل مشغول خوردن شد . و بعد هولکی، شام خورده نخورده، وافور را پیش کشید و چند بستی پشت سر هم زد و آخر های بستش هم مانند همیشه به مخمل دود داد. مخمل روبرويش نشسته بود و ذرات دود را میبلعید. پره های بینیش مانند شاخك سر مورچه حساس و گیرنده بود. اما لوطی بستهای اول را برای خودش میکشید و دودش را توی ریه اش نابود میکرد و اعتنائی به مخمل نداشت. هر چند میدانست او هم مانند خودش دود میخواهد، اما باو محل نمیگذاشت . لوطی وقتی که خلقش تنگ بود و کیفش دیر میشد خدا را بنده نبود. در شهر هم همینطور بود. مخمل در قهوه خانه ها و شیره کش خانه ها بیشتر از دود دیگران بهره میبرد تا از دودی که لوطیش بیرون میداد. در شهر وقتی که معرکه اش میگرفت و چراغها را یکی یکی جمع کرده بود و میخواست سر مردم را شیره بمالد و جعم بشود، خماری مخمل را بهانه میکردو با صدای مودارش به مخمل میگفت : «مخمل، مخمل جونم، خماری هندی لامسب! شیره ای مبتلا خماری؟ غصه نخور همین حالا میرم دودت میدم سر حال میای.» اما تو قهوه خانه ها که میرسیدند به او محل نمیگذاشت و خودش مینشست و سیر تریاکش را میکشید و بعد چند پك دود تنك بی رمق که لعاب و شیره آن توی ریه خودش مکیده شده بود بسوی مخمل ول میداد. حالا هم که تو بیابان بودند همینطور بود.
و دیشب هم دود حسابی به مخمل نرسیده بود و حالا خمار بود. دیشب پیش از خواب لوطی جهان پس از آنکه از ترياك سیر شد چند تا سرچپق چاق کرد و پی در پی با قلاچ کشید. به مخمل هم دود داد. سپس بی شتاب از جایش بلند شد و زنجیر مخمل را گرفت و بردسوی دیگر جو ، زير يك درخت بن، میخ طویله اش را تا ته تو زمین کوفت و برگشت خوابید. اما خواب به خواب شد . و صبح گاه که مخمل چشمانش را باز کرد، از تو هوای فلفل نمکی بامداد دانست که لوطیش حالت همان کنده بلوط را پیدا کرده و خشکش زده و چشمانش بی نور است و به او فرمان نمیدهد و با او کاری ندارد و او تنهاست و آزاد است . دیگر لوطیش آنجا برایش وجود نداشت. نمیدانست چکار کند، هیچوقت خودش را بی لوطی ندیده بود . لوطی برایش همزادی بود که بی او، وجودش ناقص بود، مثل این بود که نیمی از مغزش فلج شده بود و کار نمیکرد. تا یادش بود از میان آدمها، تنها لوطی جهان را میشناخت ؛ و او بود که همزبانش بود و به دنیای دیگر آدمهای دیگر ربطش میداد، زبان هیچکس را به خوبی زبان او نمیفهمید. يك عمر برای او جای دوست و دشمن را نشان داده بود و کونش را هوا کرده بود؛ اما هر کاری کرده بود به فرمان و اشاره لوطی جهان کرده بود، در جنده خانه ها، در قهوه خانه ها، در میدانها، در تکیه ها، در گاراژ ها، در گورستانها، در کاروانسراها، زیر بازارچه ها که لوطی بساط معرکه اش را پهن میکرد همه جور آدم دور او و مخمل جمع میشدند، و از آدمها همیشه این خاطره در دلش بود که برای آزار و انگولك کردن او دورش جمع میشدند. اینها بودند که سنگ و میوه گندیده و چوب و استخوان و کفش پاره و پوست انار و سرگین و آهن پاره بسوی او میانداختند و همه میخواستند که او کونش را هوا کند و جای دشمن را به آنها نشان دهد. اما مخمل سنگسار میشد و حرف هیچکس را گوش نمیداد ، فقط گوش بزرگ لوطی بود که تا زنجیرش را تکان میداد هر چه او میخواست برایش میکرد. گاه میشد که آدمها برای اینکه او ادایشان را در بیاورد کونشان را کج میکردند و به او جای دشمن را نشان میدادند ، اما او بشان لوچه پيچك و دندان غرچه میرکرد؛ و بعد پشتش را به آنها میکرد و کون قرمز براقش را که مثل كفل دمبل گنده باد کرده زیر دم منگوله دارش چسبیده بود به آنها نشان میداد، و این حرکتی بود که لوطی به او یاد داده بود که برای اشخاص ناتو و خر مگسهای معرکه بکند. آنهائی که به لوطی متلك میگفتند و میخواستند مردم را از دور و برش دور کنند لوطی زنجیر مخمل را تکان میداد و با صدای چسیناکش میگفت : مخمل جای خرمگس معرکه کجاس؟ »
مخمل سرش را میگذاشت زمین و کونش را هوا میکرد و دستش را با بیچارگی میگذاشت روی آن و صدای خام و اندوهباری از گلویش بیرون میپرید. « اوم ، اوم ، اوم،» دوباره لوطی جهان میگفت: «جای آدمای مردم آزار کجاس؟» دو باره همانطور که کونش هوا بود با دستش روی آن فشار میآورد و همان صدای نارس از گلویش در میآمد. « اوم ، اوم ، اوم،» همه را با ترس و نگاههای دزدکی برای لوطیش انجام میداد . « دشمن » لعنتی بود که تو گوشش قالی داشت و هر گاه از زبان لوطیش بیرون میپرید میرفت تو گوشش و تو آن قالب جا میگرفت و آنجا را لبریز میکرد و آنوقت بود که سرش را میگذاشت زمین و دست میگذاشت رو کونش. این کارش بود .
برای همین به دنیا آمده بود. اما از هر چه آدم که میدید بیزار بود. چشم دیدن آنها را نداشت. نگاه لوطیش پشتش را میلرزاند. از او بیش از همه کس میترسید. از او بیزار بود. ازش میترسید. زندگیش جز ترس از محیط خودش برایش چیز دیگر نبود. از هر چه دور و ورش بود وحشت داشت. با تجربه دریافته بود که همه دشمن خونی او هستند. همیشه منتظر بود که خیزران لوطی رو مغزش پائین بیاید با قلاده گردنش را بفشارد؛ یا لگد تو پهلویش بخورد . هر چه میکرد مجبور بود . هر چه میدید مجبور بود و هر چه میخورد مجبور بود، زنجیری داشت که سرش به دست کس دیگر بود و هر جا که زنجیردار میخواست میکشیدش. هیچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشیده شده بود. اما حالا ناگهان دید که تمام آن نیروئی که تا پیش از این از هیکل لوطیش بیرون میزد و او را تسخیر کرده بود، بکلی از میان رفته. دیگر پیوندی وجود نداشت که او را به لوطیش بچسباند. لوطی لاشه تاريك و بی نوری بود که هیچگونه بستگی با مخمل نداشت. مثل زمین بود. حالا دیگر تنفر بیکرانی که مخمل به او داشت کاهش یافته بود و به درجه ای رسیده بود که او به زمین و محیط منٹ و زمخت و پردوام دور و ور خودش داشت. چندك نشست و سرش را خاراند. سپس گیج، چند بار دور خودش چرخید . ناگهان چشمش به زنجیرش افتاد . آن را دید . تا آن زمان اینگونه بر شگفت و کینه جو به آن ننگریسته بود. خشن وزنگ خورده و سنگین بود، همیشه همانطور بود، و تا خودش را شناخته بود مانند کفتچه ماری دور او چنبره زده بود، هم او را کشیده بود و هم او را در میان گرفته بود و هم راه فرار را بر او بسته بود. یکسویش با میخ طویله درازی به زمین گیر بود و سر دیگرش به دور گردن او پرچ شده بود. همیشه همینطور بود، تا خودش را دیده بود این بار گران بگردنش بود. مانند یکی از اعضای تنش بود، آن را خوب میشناخت؛ و نزديك او رسید. شکش برداشت، پس همانجا دور از او ، رو به رویش چندك نشست، هنوز هم میترسید که بی اشاره او نزديكش برود. لاشه، نیم خیز به بلوط تکیه خورده بود. دور را دورش شولای زهوار در رفته ای پیچیده بود . جلوش خاکسترهای آتش دیشب و اجاق خاموش و قوری و چپق و وافور و توبره و کشکول ولو بود. مثل این بود که داشت به مرده ریگ خودش نگاه میکرد. مخمل حالا خوب میدانست که او مثل تکه سنگی افتاده بود و تکان نمیخورد . نگاهش را از روی او برداشت . بعد برگشت به ستونهای دودی که در دشت بالا میرفت نگاه کرد . به آدمهای دور و ور آنها نگاه کرد. از آنها میترسید، همه آنها برایش بیگانه بودند. از جایش پاشد و رفت پیش لوطیش و خیلی نزديك باو نشست. صورت لوطیش به او هیچ نمیگفت:
نمیگفت برو، نمیگفت بنشین، نمیگفت چپق چاق کن، نمیگفت لنگ دور سرت بپیچ، نمیگفت شمع شو، نمیگفت جای دوست و دشمن کجاست، نمیگفت چشمات ببند. نمیگفت «بارك الله شمشیری» درس بگیر شمشیری نمیگفت «سوار سوار اومده چابك سوار اومده » نمیگفت «آی حلوا حلوا حلوا، داغ و شیرینه حلوا.» به او هیچ نمیگفت. هر چه تو چهره او دقیق میشد چیزی ازش دستگیرش نمیشد. برای همین بود که هیچگونه ترسی از او در دلش راه نداشت. آن نیش و گزندگی همیشگی که جزء فرمانروائی لوطی بود از صورتش پریده بود . غریزه اش باو گفته بود که این ریخت و قیافه دیگر نمیتواند کاری با او داشته باشد . مخمل از دست لوطیش دل پری داشت. زیرا هیچ کاری نبود که او بی تهدید آن را از مخمل بخواهد. جهان در آنوقت که از دست همکاران و خرمگسهای معرکه اش برزخ میشد تلافیش را سر مخمل در می آورد. و با خیزران و چك و لگد و زنجیر او را كتك میزد و هر چه ناسزا به دهنش میآمد میگفت . و مخمل هم فحشهای لوطیش را میشناخت و آهنگ تهدید آمیز آنها به گوشش آشنا بود . از شنیدن ناسزا های لوطیش این حالت به او دست میداد که باید بترسد و کاری که خواسته شده زود انجام دهد و پائین پای لوطی گردنش را کج کند و با التماس و اطاعت به او نگاه کند تا كتك نخورد. اما با همه اینها گاهی آتشی میشد و سر لج میرفت و بد لعابی میکرد و چنان زنجیر را از دست لوطیش میکشید که او را ناچار میکرد که شل بیاید و مدتی خواه ناخواه قربان صدقه اش برود و بادام و کشمش به نافش ببندد تا رام شود. و او هم هر چند رام میشد، ولی گاهی سر بزنگاه که لوطی معرکه اش گرم میشد و زیاد از مخمل کار میکشید او هم رکاب نمی داد و هر چه لوطی تو سرش میزد بیشتر جری میشد و زیر بار نمیرفت و فرمان او را نمیبرد.
آنوقت جهان هم میپشتش به درختی یا تبری و آنقدر میزدش تا ناله اش در میآمد و از ته جگر فریاد می کشید و صداهائی تو گلویش غرغره میشد . اما هیچکس به دادش نمیرسید. هیچکس زبان او را نمیفهمید . همه میخندیدند و به او سنگ می پراندند . گاهی از زور درد خودش را گاز میگرفت و توی خاك وخل غلت میزد و نعره میکشید و دهنش چون گاله باز میشد و ته حلقش پیدا میشد و زبان خودش را میچوید و مردم ذوق میکردند و میخندیدند. چونکه «حاجی فیروز كتك میخورد.» اما بدترین کیفر برای مخمل گرسنگی و بی دودی بود. جهان وقتی که کینه شتریش گل میکرد او را گرسنه و بی دود میگذاشت و بش خوراک نمیداد. او را میبست تا نتواند برای خودش چیزی پیدا کند بخورد. اگر آزاد بود، میرفت سر خاکروبه ها وزرت و زیل هائی که رو زمین پر بود برای خودش دهن گیره ای پیدا میکرد . یا اگر دود میخواست، مثل آدمها مینشست تو قهوه خانه و از بو دود دیگران کیف میبرد. اما آزاد نبود. آهسته و با کنجکاوی بسیار دست برد و شولارا از رو سر لوطی پائین کشید. شبکلاه کوره پسته ای که از لبه اش چرك براقی چون قیر پس داده بود نمایان شد . صورت ور چروکیده لوطی اش مانند مجسمه آهکی که روش آب ریخته باشند از هم وا رفته بود . خوشی و لذت ناگهانی به مخمل دست داد، مثل اینکه انتر ماده ای را دیده باشد. گوئی لوطیش از راه خیلی دوری که میانشان رود بزرگی بود به او نگاه میکرد و به او دسترسی نداشت. كيف شهوانی لرزاننده ای تو رگ و پی اش دوید. حس کرد بر لوطیش پیروز شده. تو صورت او خیره شده بود و داشت خوب تماشایش میکرد. چند صدای بریده خشك از تو گلویش بیرون پرید. «غی غی غی. غی.» بعد دست برد و از توی توبره سفره نان را بیرون کشید و دو تا گنجشك پخته از توی آن بیرون آورد و فوری با مدشان. سپس نانها را هر چه بود خورد. هیچ دلواپسی نداشت. کیفور و سر حال بود. چپق لوطی را از زمین برداشت و به سرش و چوبش نگاه کرد و با ناشگری با آن ور رفت. و آنرا به دهنش گذاشت. وقتی که لوطیش زنده بود به دستور او برایش چپق را تو کیسه توتون میکرد و سرش را توتون میگذاشت . حالا هم با ولنگاری کیسه را از روی زمین برداشت . آنرا سر ته گرفته بود . توتونها رو زمین پخش شد . او هم با انگشتانش آنها را رو خاك شیار کرد. و با لج بازی به لوطیش نگاه کرد . بعد چپق را انداخت دور . باز بربر به لوطیش خیره شد. میل سوزنده ای به دود و ادارش کرد که وافور را از کنار اجاق خاموش برداشت و زیر دماغ خود بگیرد . پره های بینیش ور پریده شده بود. مثل اینکه خوره خورده بود. چندبار وافور را با رنج و دلخوری تو انگشتان سیاه چرب خاك آلودش چرخاند و سپس آنرا بو کرد و پستانکش را کرد تو دهنش و آنرا جوید و خردش کرد . تلخی سوخته میان نی بیزارش کرد . اما بو شیره تو دماغش پیچید و میلش را تحريك كرد. خرده های چوب وافور را که جویده بود تف کرد . از تلخی آن زده شده بود. بعد آنرا قایم کوفت روی سنگ پای اجاق و سپس چند بار از روی دستپاچگی دامن شولای جهان را کشید. ازش باری میچست . میخواست بیدارش کند . سپس با ناامیدی آهسته از جایش پا شد و به لوطیش پشت کرد و رو به دشت راه افتاد . دشت روشن تر شده بود. آفتاب توبش پهن شده بود. رنگ مس گداخته ای را داشت که داشت کم کم سرد میشد. صدای دور و ور کامیونها توی آن پیچیده بود. هیچ نمیدانست کجا میرود. همیشه لوطیش مانند سایه بغل دست او راه رفته بود؛ مانند يك دیوار. اما حالا صدای سربدن زنجیر به روی خاك و سنگلاخ بود که کلافه اش کرده بود. زنجیرش همزادش بود . حالا خودش بود و زنجیرش. از همیشه سنگین تر شده بود و توی دست و پایش میگرفت و صدای آزار دهنده اش تنهائیش را میشکست. از چند تخته سنگ گذشت. حالا دیگر از لوطیش دور شده بود. روی دو پا راه میرفت . دمش کوتاه و سرش منگوله داشت. هیکل گنده اش زنجیرش را میکشید و خمیده راه میرفت . قبدی نداشت ، هر جا میخواست میرفت . کسی نبود زنجیرش را بکشد . خودش زنجیر خود را میکشید. از لوطیش فرار کرده بود که آزاد باشد. به سوی دنیای دیگر میرفت که نمیدانست کجاست؛ اما حس میکرد همین قدر که لوطی نداشته باشد آزاد است. آمد به چراگاهی که گله گوسفندی تو آن میچرید. همه آنها سرشان زیر بود و داشتند علف های کوتاه را نیش میکشیدند. تو هم میلولیدند و سرشان به.
کار خودشان بند بود. بچه چوپانی تو علف ها پاهایش را دراز کرده بود و نی میزد. توی چراگاه تك تك بلوط های گنده گرد گرفته سنگین و خاموش، اکنده بودند. مخمل در حاشیه چراگاه زیر بلوطی نشست و به چوپان و گوسفندها نگاه کرد. کمی آرام گرفته بود. همین مسافت کوتاهی که به اختیار خودش راه آمده بود زندانش کرده بود. از گله گوسفند خوشش آمد. حس میکرد بچه چوپانی که در آن جا نشسته از گوسفندها به او آشناتر و نزديك تر است. سرگرمی تازه ای برایش پیدا شده بود. به کسی کاری نداشت، اما بی پی دور و ور خودش را میپائید . ترس تو تنش وول میزد. در این هنگام خر مگس پر طاوسی گنده ای ریگ تو جوش شد و مردم خودش را سخت به چشم و صورت او میزد و آزارش میداد. مینشست گوشه چشمش و او را نیش میزد. مخمل با مهارت و حوصله دزد کرد و به چالاکی آن را میان انگشتانش گرفت. کمی به آن نگاه کرد و سپس گذاشتش توی دهنش و خوردش. گله گوسفند فارغ میچرید . چوپان تا مخمل را دید از جایش پا شد و آمد به سوی او. چوبش را گذاشته بود پشت گردنش و از زیر، دو دستش را آورده بود بالای آن و آن را گرفته بود . این کاری بود که همیشه مخمل در معرکه های لوطی انجام میداد. لوطی خیزرانش را میداد به مخمل و میخواند «بارك الله چوپانی؛ درس بگیر چوپانی.» مخمل هم چوب را میگذاشت پشت گردنش و دستهایش را از دو طرف زیر آن بالا میآورد و آن را میگرفت و راه میرفت و میرقصید، درست مانند همین بچه چوپان. از چوپان خوشش آمد . مثل خود او بود که ادادر میآورد. از جایش تکان نخورد. برای خودش نشسته بود و دستهایش را گذاشته بود میان پاهایش و به چوپان که به سوی او میآمد نگاه میکرد. چوپان که نزديك شد با احتیاط پیش او آمد و در چوب رس او ایستاد .
با شگفتی و ندید بدیدی زیاد به این جانوری که تا آن زمان مانندش را تنها يك بار از دور در ده دیده بود نگاه میکرد. به گوش ها و دست و پا و چشمان و صورت او که مثل خودش بود نگاه میکرد. دستش را پیش آورد و مات و واله به انگشتان خودش نگاه کرد و بعد با سرگرمی و بازیگوشی به دستهای مخمل نگاه کرد. دلش میخواست نزديك او برود و بگیردش تو بغلش و باش بازی کند. میان او و خودش رابطه ای دید که با گوسفندانش ندیده بود . دست کرد توی جیبش و يك تکه نان بلوط که خشك خشك بود و مانند تکه گچی بود که از دیوار کنده شده بود بیرون آورد و انداخت تو دامن مخمل و سرگرم تماشا ایستاد . مخمل با شك نان را برداشت و بو کرد و بعد با بی اعتنائی انداختش دور . با تردید و احتیاط به بچه چوپان نگاه می کرد و هیچ ترسی از او نداشت. هیچ خطری از او حس نمیکرد . کینه ای از او در دل نداشت ؛ اما هوشیار بود بیند که او با چوب درازش با او چه میخواهد بکند . او چوب را، و کارهائی که از آن میآمد خوب در زندگی شناخته بود. دشمن چوب بود. چشمان ریزش مانند نور آفتابی که از زیر ذره بین بتابد، تیز و سوزنده از زیر ابروان برآمده و پلهای خار خاریش به سراپای بچه چوپان افتاده بود. با احتیاط و شك بیشتری به چوپان نگاه میکرد. چونکه او چوب دستش را تکان میداد. و مخمل هم همیشه از حیوانات اینجوری آزار و رنج دیده بود. او حیوانی را که مثل خودش بود و به خودش شباهت داشت خوب می شناخت . اینگونه حیوانات را زیادتر از جانوران دیگر دیده بود. بچه چوپان گامی جلوتر گذاشت. مخمل باز از جایش نجنبید: تنها چشمانش با حرکات او میگردید. پسرك از تنهائی و خجالتی که در خودش یافته بود میخواست بداند او چیست و چکار میخواهد بکند .
ناگهان چوب دستش را بلند کرد و به طرف او سخمه رفت. اما فوراً خودش زودتر ترسید و پس رفت. چوب به مخمل نخورد. حالا دیگر مخمل با تردید زیاد به چوپان نگاه میکرد. تنش خسته و فرسوده بود. کف دست و پایش میسوخت. تنش از زور بی دودی مور مور میکرد. منظره لوطیش که جلو منقل نشسته بود و ترياك میکشید و به او دود میداد پیش چشمش بود. این خاطره ای بود که از گذشته داشت. هر چه پره های لب بریده تیز و نازك بینیش را تکان میداد و نفس میکشید بوی ترياك را نمیشنید. تند تند نفس میزد. از بودن چوپان کلافه شده بود. میخواست پاشود برود اما حس میکرد که نباید پشتش را به چوپان کند. پسرك از خونسردی و بی آزاری مخمل شیر شد. دوباره چوبش را بلند کرد و ناگهان قرص خواباند تو کله مخمل. مخمل هم یکهو خودش را مانند پاچه خيزك جمع کرد و پرید به بچه چوپان و دستهایش را گذاشت روی شانه های او و در يك چشم بر هم زدن گاز محکمی از گونه پسرك گرفت و تکه گوشتش را رو صورتش انداخت. پسرك وحشت زده به زمین افتاد و خون شفاف سنگینی از صورتش بیرون زد. مخمل تا آنروز هیچگاه فرصت نیافته بود که آدمیزادی را چنان بیازارد. همچنانکه پسرك به خود میپیچید و ناله میکرد مخمل با چند خیز از آنجا دور شد و بی آنکه خود بداند، همان راهی که آمده بود پیش گرفت. این تنها راهی بود که میشناخت. از همان سنگلاخی که آمده بود گذشت. مخمل نمیدانست چه کند. يك دشت گل و گشاد دور ورش گرفته بود که در آن گم شده بود . راه و چاه را نمیدانست. نه خوراک داشت ، نه دود داشت و نه سلاح کاملی که بتواند با آن با محیط خودش دست و پنجه نرم کند . گوشت تنش در برابر محیط زمخت و آسیب رسان، زبون و بی مقاومت و از بین رونده بود. گوش هایش را تیز کرده بود و از صدای کوچكترین سوسکی که تو سبزه ها تکان میخورد می هراسید و نگران میشد، هر چه دور ورش بود پیش دشمنی ستمگر و جان سخت جلوه مینمود. خستگی و کرختی تن زبونش ساخته بود. آمد پناه سنگی کز کرد و تا میتوانست خودش را در گودی ای که میان دو سنگ پیدا شده بود جا کرد. آشفته و درهم بود، حواسش پسرت شده بود . غریزه هایش کند شده بود و زنگ خورده بود . جلو خودش نگاه میکرد و شبح آدمها و تبر دارانی که درخت ها را میبریدند میپائید. آدمها برایش حالت لولو داشتند . ازشان بیزار بود . ازشان میترسید . يك وحشت ازلی و بی پایان از آنها در دلش مانده بود . حالا هم خودش را نا میتوانست از آنها پنهان میکرد. چند تا تیغه علف از روی زمین کند و بو کرد و خورد. مزه دبش و تازه آنها او را سر حال آورد.
مزه دهنش عوض شد. باز هم از آن علف ها خورد، گلویش تر و تازه شد. آفتاب تنك و خواب خیز اردیبهشت به موهای سینه و شکمش میخورد و پوست تنش را غلغلك شیرین و خواب آوری میداد، پشتش را به سنگ داده بود و به گلهای گندم و همیشه بهار که فرش زمین بود نگاه میکرد. لب پائینش را آورد جلو و کمی آنرا لرزانید و صدای لغزنده ای تو گلویش غرغره شد. گوئی میخندید. بعد خودش را بیشتر تو سوراخی که کز کرده بود جا کرد . پشتش را به تخته سنگ عقبش فشار میداد و خستگی در میکرد . یکدفعه خوشش آمد و آزادی خودش را حس کرد . راضی بود . مثل اینکه بار سنگین و آزار دهنده غریت از گرده اش برداشته شده بود، دستش را برد زیر بغلش و آنجا را خرت خرت خاراند، سرش به حالت کیف رو گردنش کج بود . گوئی کسی مشت و مالش میداد . بعد شکمش را خاراند. آنوقت شق نشست و با شکم و ران و میان پای خودش ور رفت. رشك و شپه های تنش را یکی یکی با انبرك های تیز ناخنش میگرفت و میگذاشت زیر دندانش و میخورد. پوست شکمش نقره ای بود و رنگ- های آبی توش دویده بود. تمام تنش از آتش يك خواهش طبیعی گر گرفته بود. مثل اینکه آناً يك انتر ماده جلوش سبز شده بود و میان پایش را باز کرده بود. چشمانش را در دناك بهم میزد و خمار جلو خود نگاه میکرد . دستش را برد لای رانش و میان پایش را چسبید. وقتی لوطی داشت تا میخواست با خودش بازی کند لوطیش قرص و قایم با خیزران میکوبید رو انگشتانش . اما چون گردن کلفت بود لوطیش هر وقت دستش میرسید و طالب پیدا میشد او را برای تخم کشی به لوطی هائی که میمون ماده داشتند کرایه میداد . این زناشوئی های مشروع که تك و توك در زندگی مخمل روی داده بود تنها خاطره های شهوانی بود که از جنس ماده اش برای او مانده بود. اما لوطی جهان بی دریافت اجازه هیچوقت نمیگذاشت او با انترهای ماده جفت شود . این بود که مخمل میمون ماده ها را از دور میدید که آنها هم زنجیر گردنشان بود و لوطی هایشان آنها را میکشیدند و نمی گذاشتند بهم برسند و تا میخواستند به هم نزديك شوند زنجیر - هایشان از دو سو کشیده میشد و خیزران بالای سرشان به چرخش در میآمد. مخمل هم هر وقت سر لوطیش را دور میدید جلق میزد؛ مخصوصاً شبها. اما گاهی لوطیش میفهمید. صبح که میآمد سرش و میدید توی دستش یا روی موهایش آب خشك شده چسبیده ، آنوقت او را میزد. گناه میشد که لوطی برای مستخرگی و خنداندن مشتریان معر که اش توله سگ یا بچه گربه ریقونه ای میانداخت جلو مخمل. مخمل هم آنهارا میگرفت تو دستش و زورشان میداد و بوشان میکرد و میان پای خودش میبرد و خودش را با ناشگری تکان تکان میداد و بعد.
می انداختشان دور. هیچگونه لذت تنہا نبود و ترسی از لوطیش نداشت. سنتی و کرختی تنش رفته بود. گرم شده بود. نیروی تازه پر کیفی تو رگ و پوستش دویده بود. پی در پی دستش روی آنچه که تویش چسبیده بود بالا و پائین میرفت. پوستش آن رولیز میخورد. نمیدانست چه میکند. اما چشم به راه يك دگرگونی درون بود . منتظر يك لذت آشنای سیر کننده بود. يك لذت جسمی او را در کارش پشتیبانی میکرد . تنش میلرزید . خودش را در دندانه میمالید . به حالت غم انگیز دستپاچه و هول خورده ای جلو خودش را نگاه میکرد. همه چیز از یادش رفته بود. خودش را فراموش کرده بود . تو تیره پشتش لرزش خفیفی دوید . چشمانش نیم بسته شده بود . داشت میشد که ناگهان هیولای شاهین نیرومندی از ته آسمان تند و تیز به سویش یله شد. شاهین خونخوار و کینه جو با چنگال و نوك باز به سوی مخمل حمله برد . در دم غریزه حفظ جان مخمل بر تمام میلهای دیگرش غلبه یافت. هراسان از جایش پرید و روی دو پایش بلند کرد و دندانهای نیرومندش بیرون زد اما زنجیر مزاحمش بود. گردنش را خسته کرده بود و به سوی زمین میکشیدش . شاید در تمام آن مدتی که خود را آزاد میدانست یا زنجیر از یادش رفته بود و یا چون مانند یکی از اعضای تنش شده بود و همیشه آن را دیده بود دیگر به آن اهمیتی نمیداد. شاهین تندتر از بالای سرش گذشت و کوهی ترس و تهدید بر سر او ریخت و به همان تندی که پله شده بود اوج گرفت. هر دو از هم نرسیده بودند. کمی دور و ور خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سرخورد. آنجا هم جای زیستن نبود . آسایش او بهم خورده.
بود. باز هم تهدید شده بود. کوچکترين نشان یاری و همدردی در اطراف خود نمیدید. همه چیز بیگانه و تهدید کننده بود. مثل اینکه همه جا رو زمین سوزن کاشته بودند . يك آن نمیشد درنگ کرد . زمین مثل تابه گداخته ای پایش را میسوزاند و به فرار ناچارش میکرد. خسته و درمانده و بیم خورده و غمگین راه افتاد. باز هم از همان راهی که آمده بود. از همان راهی که فرار پیروزمندانه و در جستجوی آزادی از آن شده بود برگشت. نیروئی او را به پیش لاشه تنها موجودی که تا چشمش روشنائی روز دیده بود او را شناخته بود میکشانید. حس کرده بود که بودنش بی لوطیش کامل نیست. با رضایت و خواستن پر شوقی رفت به سوی کهنه ترین دشمنی که پس از مرگ نیز او را به دنبال خود میکشانید . زنجیرش را به دنبال میکشانید و میرفت . ولی این زنجیر بود که او را میکشانید. لاشه لوطی دست نخورده سر جایش بود. هنوز به درخت لم داده بود . مخمل او را که دید خوشحال شد، دوستیش به او گل کرده بود . دلش قرص شد . تنهائیش بر هم خورد، لاشه مانند يك اسباب بازی بدیع او را گول میزد و به خودش میکشانید . از فرار هم سرخوده بود. فرار هم وجود نداشت. در گیرودار فرار هم تهدید میشد. مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ میخورد که نمیدانست از کجای محیطش شروع کرده و چند بار از جایگاه شروع گذشته، همیشه سر جای خودش و در يك نقطه درجا میزد. اکنون دیگر کاملا خسته و مانده بود از همه جا ناامید بود. هر جا رفته بود رانده شده بود. تنش مور- مور میکرد. دست و پایش کوفته شده بود. راه رفتن دیروز و تشویش بی دودی و زندگی نامأنوس امروز از پا درش آورده بود.
با تردید و ناامیدی آمد زانو به زانوی لوطیش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه میکرد. اندوه سر تا پایش را گرفته بود. نمیدانست چکار کند، اما آمده بود که همانجا پهلوی لوطیش باشد و نمیخواست از پهلوی او برود. و لوطیش که بجای زبانش بود و پیوند او با دنیای دیگر بود مرده بود. دو تا زغال کش دهاتی با دو تبر گنده که رو دوششان بود از دور به سوی مخمل و بلوط خشکیده و لوطی مرده پیش میآمدند . مخمل از دیدن آنها سخت هراسید . اما لوطیش پهلویش بود. با التماس به لاشه لوطیش نگاه کرد و چند صدای بریده تو گلویش غرغره شد. تنش میلرزید. او نه آدم بود و نه میمون میمون. موجودی بود میان این دو تا که مسخ شده بود . از بسیاری نشست و برخاست با آدمها از آنها شده بود، اما در دنیای آنها راه نداشت. آدمها را خوب شناخته بود.
غریزه اش باو میگفت که تبردارها برای نابودی او آمده اند . باز به مرده سرد و وارفتۀ لوطیش نگریست . و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشید. از او یاری میخواست. هر چه تبردارها به او نزديك تر میشدند ترس و بیچارگی و درماندگی او بالاتر میرفت. زغال کش ها زمخت و ژولیده و سیاه و سنگدل و بی اعتنا بودند، و بلند بلند میخندیدند. تبردارها نزديك میشدند. و تبرهایشان تو آفتاب برق می زد . برای مخمل جای درنگ نبود . آنجا هم جایش نبود . آنجا را هم سوزن کاشته بودند. آنجا هم تابه گداخته بود و روی آن درنگ ممکن نبود . شتابزده پا شد فرار کند ، میخواست از مرده لوطیش و تبردار هائی که تو قالب او رفته بودند فرار کند. اما کشش و سنگینی زنجیر نیرویش را گرفت و با نهیب مرگباری سر جایش میخکوبش کرد. گوئی میخ طویله اش به زمین کوفته شده بود . هر قدر به نظرش رسید که لوطیش دارد با قلوه سنگ آنرا توی زمین میکوبد . گوئی هیچگاه این میخ طویله از زمین کنده نشده بود . هر قدر با دست و گردن زنجیرش را کشید ، زنجیر کنده نشد . حلقه میخ - طویله اش پشت ریشه استخوانی سمج بلوط گیر کرده بود و تکان نمیخورد . عاصی شد . دیوانه وار خم شد و زنجیرش را گاز گرفت و آنرا با خشم تلخی جوید . حلقه های آن زیر دندانش صدا میکرد و دندانهایش را خرد میکرد . از زور خشم چشمانش گرد و گشاد شده بود. درد آرواره ها را از یاد برده بود و زنجیر را دیوانه وار میجوید . خون و ریزه های دندان از دهنش با کف بیرون زده بود . ناله میکرد و به هوا میجست و صداهای دردناك خام تو حلقش غرغره میشد.
از همه جای دشت ستونهای دود بالا میرفت. اما آتشی پیدا نبود و آدمهائی سایه وار پای این دودها در کند و کاو بودند و تبردارها نزديك میشدند و تیغه تبرشان تو خورشید میدرخشید؛ و بلند بلند میخندیدند.
*نمایش در يك پرده*
*آدمهای نمایش*
میرزا محمدخان دالکی: وزیر کشور
مهتاب: زن دوم او
سرتیپ مهدیخان ژوبین نژاد: داماد دالکی
پوران: دختر دالکی (از زن اول)
فرهاد میرزاپرتکی: مدیر کل وزارت پیشه و هنر (شوهر پوران)
سرهنگ شادروان سوسو: سرهنگ شهربانی (برادر مهتاب)
خسرو: پسر دالکی (از زن اول، دانشجوی حقوق)
ننه: خدمتکار
حمزه: پاسبان
سن: سالن خانه میرزا محمدخان دالکی وزیر کشور. تهران. ساعت ده بامداد يك روز اردیبهشت ماه. اتاق بزرگی است با دیوار و سقف گچی سبز رنگ. حاشیه دور سقف طلائی است. يك جار بزرگ بلور تراش با شمعهای الکتریکی از سقف آویزان است. زیر پنجره پهن دیواری سوی چپ که باغ باز میشود میزی است که روی آن رادیوی بزرگی است. بغل رادیو يك تلفن گذاشته. نور آفتاب از این پنجره تو اتاق میتابد. سوى ديوار چپ و دیوار عقب عسلی گردی است که روی آن گلدان میناکاری بزرگی است که رویش نقش و نگار چینی دارد. توی این گلدان يك دسته گل ميخك و لاله کاغذی که بسیار بددرست شده روی آنها گرد گرفته گذاشته شده. رو دیوار عقب سوی چپ دری است که باتاق خواب دالکی باز میشود و رویش پرده مخمل سرخ افتاده. دست راست این در، میان دیوار عقب، گچ بری نمای يك بخاری ساده که هنری در ساختن آن بکار نرفته دیده میشود. رو طاقچه بخاری يك شال ترمه پهن است و روی آن يك آئینه، گذاشته شده. اینطرف و آنطرف آئینه، کمی پائین، روديوار، دو تا قاب خامه دوزی بد ساخت که با پیله ابریشم و مروارید بدلی رو مخمل سیاه دوخته شده آویزان است. سوی راست بخاری دری است که باتاق ناهار خوری باز میشود و رویش پرده مخمل آویزان است. دست راست در ، تو سوك دیوار عقب و دیوار دست راست باز يك عسلی دیگر است که گلدان و دسته گل کاغذی قرینه سوك دیوار چپ روی آنجا دارد. میان دیوار دست راست دری است که به راهرو و اتاقهای دیگر و بیرون باز میشود. روی این در هم پرده مخمل آویزان است. بالای این در عکس بزرگی دیده میشود. و این عکس تنها زینت دیوار دست راست است. میان اتاق میز گرد بزرگی است که روی آن رومیزی ترمه لاکی خوشرنگی پهن است. جلوی بخاری نیمکت بزرگی است که روه اش مخمل گلدار لهستانی پشت گلی است. دورادور میز شش صندلی از سر نیمکت چیده شده کف اتاق يك تخته فرش کرمانی عالی پهن است. دو تا بخاری نفتی دستی، دست راست و دست چپ اتاق میسوزد.
هنگامیکه پرده پس میرود دالکی تنها روی نیمکت جلو بخاری نشسته و دستهایش را زیر پیشانیش روی میز گذاشته و خوابیده و سر طاسش بحالت درد و غم براست و چپ تکان میخورد . گوئی از دندان درد یا سر درد رنج میبرد . پس از لحظه ای با گهان، پنداری سوزنی به تنش فرو رفته، با وحشت از جایش می پرد و با ترس به عکس بالای دردست راست نگاه میکند. سپس وحشت زده نگاهش را از روی عکس برمیگرداند و مات مانند اینکه چیز ترس آوری در خاطرش میگذرد به تماشاچیها نگاه میکند. دالکی مردی است پنجاه ساله باقد کوتاه و صورت سرخ براق گوشتالو و چانه كوچك شلغمی که روغبغبش چسبیده و چشمان ریز تخمه کدوئی و ابروهای کوتاه بالاجسته و تا بنایش مانند این است که همیشه تو قیافه اش عبارت «نه، نمیشه» خشك شده. بینیش عقابی و شکمش گنده است. لباسش منحصر است بيك ربدوشامبر يك نخی که سردست ها و یقه اش مخمل قهوه ای کار گذارده اند. قیافه اش در این هنگام چنان وحشت آور است که گویی دارد فرود آمدن سقف خانه را رو سر خودش مشاهده میکند. نگاه